تفسیر علوم اجتماعی فرانسوی در ایران

به مناسبت بيست و سومين نمايشگاه بين المللي كتاب تهران، (از 19- 21 اردیبهشت1389 )  نشستی پيرامون كتاب و فرهنگ در فرانسه، در خانه هنرمندان ايران برگزار شد. دوشنبه 20 اردیبهشت، که به بزرگداشت كلود لوي- استراوس بنيانگزار انسان شناسي ساختاري اختصاص داشت، دکتر مرتضی کتبی، استاد دانشگاه تهران سخنرانی خود را با عنوان « تفسير علوم اجتماعي فرانسوي در ايران » ارایه کردند.

 

 

تفسير علوم اجتماعي فرانسوي در ايران

   مقدمه

   ما در ابتدا به علوم انساني ، نه از منظر پيشرفت هاي شگرف وشگفت آور آن - كه براي همگان روشن است- بلكه از زاويه ي كاستي ها و احياناً ضعف ها ي آن نگاه ميكنيم و ميگوئيم اين دسته از علوم كه با علوم دقيقه تفاوت ماهوي دارند نه بي نقص هستند و نه معصوم . چه ، در علوم دقيقه يا تجربي و يا فيزيكي“ ماده“ موضوع پژوهش است . دو دو تا همه جا چهار تاست ؛ ريشه و ساقه هماني هستند كه در همه جا گفته  ميشود ؛ آينه محدب و مقعر در همه ي عا لم به يك نحو تدريس ميشوند، اما موضوع مطالعه در علوم انساني“ انسان“ است كه به صورت فلسفي آن از قديم ترين ازمنه وجود داشته ولي به صورت آكادميك آن دير خيزتر و متأخرترند و دو سه قرني است به تقليد از علوم تجربي در پي جايگاهي علمي برخاسته اند و در پرتو و زير تأثير آنها مي كوشند با تكيه بر عينيت ها (objectivités) قرار و مدار بگيرند ، صاحب نظر و منظر بشوند و به قول فرانسوي ها ( droit de cité ) يعني حق حيات پيدا كنند . مغرب زمين ، ابتدا اروپا و ازپي آن ايالات متحده اين وظيفه را به عهده گرفتند و الحق به دستاورد هاي عظيمي چه در زمينه ي شناخت و چه در حوزه ي روش شناختي دست يافتند و همانند درختي ستبر شاخه ها دوا نيده ، ميوه ها به بار نشانده و چه به خود و چه به مشرق زمين  بهره ها رسانيدند .

   ما شرقي ها اين پيروزي ها را پاس مي داريم و آن ها را خدمت به بشريت ميدانيم و دانش را هر كجاي عالم كه باشد جويا مي شويم ، به شرط آنكه دانش دانش جهانشمول باشد و ما بتوانيم در شكل گيري آن  سهمي و شركتي داشته باشيم .

   پس از اين مقدمه ي كوتاه، ما كار خود را در سه بخش ارائه مي دهيم:

   بخش اول

      علوم انساني غربي نه بي نقص اند و نه معصوم

      در ابتداي سخن ببينيم چرا ما ، همچون خودِ غربي ها ، اين علوم را بي نقص نميدانيم ؟

      از يك مثال آغاز مي كنيم  . در تعريف تازه اي كه از روان شناسي، اين شاخه از علوم انساني به دست ميدهند ، ديگر عينيت را كه سنگ بناي علوم در غرب بشمار ميايد ، كافي نميدانند و در كنار مطالعه ي رفتارهاي عيني فرد ، مطالعه ي فرايند هاي ذهني را فرا تر از عينيت ها در نظر مي گيرند و به دنبال روش هايي ميگردند كه در علوم مادي نمي يابند. در مطالعات روان شناختي و پژوهش هاي رفتاري كه طبيعت ويژه ي خود را دارند نمي توان به دو متغير و سه متغير و چهار متغير بسنده كرد، چه روان انسان در لا بلا و زواياي جسم او، در جاي جاي مكاني و زماني لايه لايه  هاي زندگي او موج ميزند و چنانچه بخواهيم بزبان غربيِ متغير ها سخن بگوئيم ، خواهيم گفت  اين ها چنان بي شمار وپيچيده و در هم تنيده اند كه ماهيت نظريه ها و پژوهش ها و روش ها را  دگر گون ساخته اند و به قول حيدر علي هومن “ نا آشنايي با متدولوژي و اصول روش علمي طا لبانِ كشف حقيقت را عملاً به ذهن گرايي محض {وما اضافه ميكنيم فلسفه گرائي محض } و بر كناري از دنياي واقعي كشانده و حتي بسياري از دست اندركاران پژوهش را يا به سوي كلي گويي هدايت كرده و يا آن ها را به كلي از مسير علمي منحرف ساخته است . (1)

   كليه دانشمندان غربي كه به كار پژوهش در رشته هاي علوم انساني اشتغال داشته و دارند كم و بيش در راه شناخت انسان و توليدات اجتماعي و فرهنگي و تمدني او سر در گم اند و برغم پيشرفت هاي نظري و روشي چشمگيري كه در سايه  مكاتب بزرگ علمي به دست آورده اندء همچنان در راه پيچاپيچ اكتشاف موضوع پژوهشي خود يعني انسان و حل مسائل متعدد و متنوع او ، حتي در محيط هاي انسانيِ آشناي متعلق به خود ، درمانده و حيران مانده اند ، تا چه رسد به فهم نظام زندگي مردماني  كه نسبت به آنها بيگانه اند ‎.

   اين وضعيت را با دو دليل آشكار ميتوان تبيين كرد :

   الف) نظم انساني نظم حيواني و نباتي و جمادي نيست كه بتواند به سادگي  مشمول روش هاي مطالعه ي  نظام مند و مشابه قرار گيرد ؛

   ب)نظم زندگي و روحي اقوام قبايلي و ايلي ، روستايي و شهري، دريايي و كوهستاني، سر سبز و بياباني، گرمسيري و سرد سيري از گوناگوني بسيار بر خوردار است .

    به همين دو دليل روشن مي بينيم كه روش هاي تحقيق در علوم انساني تا اين پايه متنوع اند : روش هاي چند و چندين متغيره  هر چه بيشتر جاي روش هاي دو متغيره را ميگيرند و روش هاي بومي و كيفي به كمك روش هاي كمي مي شتابند و مصاحبت و همنشيني ودرد دل  و سر انجا م روش معروف “مشاهده حين مشاركت“ و يا روش “ روايي “ كيفيت پژوهش را بهبود نسبي مي بخشند .

   سر در گمي دانشمندان غربي و دشواري كار آنان هنگامي به اوج خود مي رسد  كه به ناچار و يا به دلخواه در محيط هاي نا آشنا و غير بومي دست به تحقيقات انساني ميزنند . بزرگترينِ اين دانشمندان را ميتوان در رشته هاي انساني تر مانندانسان شناسي و مردم شناسي و قوم شناسي و روان شناسي كه در فضاهاي بيگانه و نا مأنوس پرورش يافته و رنج راه هاي پيچيده ي علمي را برده اند ، سراغ گرفت .كلود لوي- استراوس يكي از اين چهره هاي پيشقراول و پيران دنيا ديده ي اين وادي درندشتِ شناخت جهان انساني است . او در مصاحبه اي با مجله Le Nouvel Observateur مي گويد : “ خواننده ، گرفتار در گردبادي از سيارات و صور فلكي، از ملت ها ، جانور ها ، گياه ها، اشكال گوناگون سازمان ها ي اجتماعي ، مناسك و اسطوره ها به نوعي سر گيجه دچار ميشود و ممكن است احساس دلسردي و خستگي به او دست دهد . “(2)

   حال آنجا كه ما علوم انساني غربي را معصوم نميدانيم .

 مقدمتاً بگوئيم آنطور كه غرب ادعا ميكند ،  نتايج كار بردي گسترده اين علوم نشان ميدهد  علاوه بر آن كه جهانشمول نيستند ، معصوم  هم نيستند . علومي هستند هدايت شده و در خدمت جامعه غربي به كار رفته . ناكامي هاي فرهنگي ، اجتماعي  و بويژه اقتصادي و سياسي غرب در عصر معاصر نشانه كاربرد هاي نا سا لم اين دسته از علوم ، نه فقط در خود مغرب زمين كه در سراسر سرزمين هاي زير سلطه است . در اين مورد هم شاهدي از دانشمند امشبمان كلود لوي - استراوس مي آوريم كه مي گويد: “در جريان قرن هجدهم ، غرب به اين باور دست يافت كه گسترش تدريجي تمدنِ آن اجتناب ناپذير است و اين گسترش وجود هزاران جامعه بي ادعا تر و شكننده تر را - كه زبانشان‏ ، باورهايشان ،هنر ها و نهاد هايشان شواهد غير قابل جايگزيني ازغنا و تنوع ابداعات و اختراعات بشريست - تهديد ميكند.“ (3 ) و باز همين متفكر بزرگ قرن بيستم است كه مي گويد : “بشريت دارد در جايگاهي تك فرهنگي  مي نشيند ، آماده ميشود به تمدني توده اي و فله اي مثل چغندر دست پيدا كند .“ (4) از ورود به شواهد بيشتر بپرهيزيم كه اين رشته سر دراز دارد ، بيائيم و به دو مثال بسنده كنيم :

مثال اول :

    ما در دانشگاه هاي فرانسه وآلمان و انگليس وبعضي كشور هاي ديگرِ غربي رشته هايي داريم به نام شرقشناسي واسلام شناسي و ايران شناسي و از اين قبيل...، در حالي كه به شناخت من در هيچيك از كشور هاي جهان سوم رشته اي به نام غرب شناسي و مسيحيت شناسي و آمريكا شناسي وآلمان شناسي وجود ندارد، چرا ؟ آيا ميتوان انكار كرد كه يكي از ابزارهاي توانمند سلطه علم است ؟ ما خود ميگوييم “ توانا بود هر كه دانا بود“ .ادوارد سعيد ، استاد فقيد دانشگاه كلمبيا در كتاب شرقشناسي خود  به خوبي نشان ميدهد چگونه غرب از آدم شرقي تصويري ميسازد و آن را در آينه اي جلوي او قرار ميدهد تا وي خود را آنطوري كه غربي ميخواهد ببيند . براي اجتناب از اطاله كلام شما را به مطالعه اين كتاب و مقاله ديگري از خودمان

 ارجاع ميد هم .(5) و (6)

مثال دوم :

    “ دانشجويان خارجي در دانشكده هاي پزشكي فرانسه دريافته اند كه حتي در اين بي نظر و بي غرض ترين رشته ها نيز كورسوس ها و مدول ها در جهت سلامت انسان غربي طرح ريزي شده اند .

دانشجويان افريقايي به خوبي ميدانند كه در كشور هاي غربي، پزشكان خوبي براي مردم خود نخواهند شد، مگر آن كه خود در بخش هاي بيماري هاي بومي و اگزوتيك كه كاملاً تخصصي هستند،دانش اضافي يا تكميلي كسب كنند و در بازگشت به سرزمين آباء و اجدادي اطلاعات پزشكي خود را در محل بيازمايند و با نياز هاي محلي مطابقت بدهند .“ (7) در مورد علم مقدس پزشكي كه اين چنين باشد، در باره ي علوم انساني چه بايد انديشيد !

   از اين دو مثال مي توان نتيجه گرفت  كه علت اصلي  دوخصيصه ي كامل و معصوم نبودن كه در علوم انساني غربي بر شمرديم ، چيزي جز اروپا محوري يا غرب گرايي و در نتيجه سياست زدگي در نظام سلطه  نيست  . انسان در فرهنگ پوزيتيويستي واومانيستي غرب بار  مفهومي يي  دارد كه قوياً ماديست و الزاماً در ساير فرهنگ هاي جهان وجود ندارد . به ‏ Tristes Tropiquesكلود لوي- استرا وس  مراجعه كنيم.او مي نويسد :“ انسان ها  همه مشابه يكديگرنيستند، وحتي در قبايل بدوي ، كه جامعه شناسان آن ها را به مثابه دستجاتي تصوير كرده اند كه زير بار سنت بسيار قدرتمند  له شده اند ، اين تفاوت هاي فردي به همان ميزان  درك ميشوند كه  در تمدن موسوم به “فرد گرا“ ي خودِ ما .“  ويا در همين مصاحبه فرياد ميكشد : “وقتي ما اشتباهاً اعتقاد داريم كه  وحشي منحصراً تحت فرمان نياز هاي ارگانيك يا اقتصادي خودزندگي مي كند ، متوجه نيستيم كه او هم عيناً همين سرزنش را به ما ميكند، و ميل به دانستن در او به نظر خود او متعادل تر از اين  ميل در ماست .“ (8) به نظر انسان غربي ديگري “وحشي“ ، “ بدوي و ابتدايي“،  “ عقب مانده“و“ عهد عتيقي“ محسوب ميشود . در واقع هيچكدام از علوم اجتماعي به اندازه انسان شناسي نخواسته پا از دايره غرب بيرون بگذارد  و به اين القاب  و مفاهيم و واژگان و ِاسناد ها معنا ببخشد و در آنها كند و كاو كند . لوي استراوس يكسره اين نامگذاري ها را قابل اعتراض ميداند و مينويسد: “اين عباراتِ قابل اعتراض  در عمل همه نوع|‎‎‎‎‎‎اَشكال حيات اجتماعي را شامل مي شوندكه ،تا اين اواخر  و گاهاً هنوز هم ، تداوم دارند ، بي آنكه نوشته داشته باشنديا  اگر هم دارند ، از آن  بطور محدود استفاده ميكنند.“ و ادامه ميدهد: “ هر چقدر هم كه نوشته چيز اساسي باشد نبايد منكر اين واقعيت شد كه دو جامعه ي برخوردار از اين ملاك ممكنست همانقدر با هم تفاوت داشته باشند  كه هر يك از آنها با جامعه ما دارد .“(9) كلود لوي- استراوس ، با كشف جامعه هاي ديگر و انسان هاي ديگر و نشان دادن نقايص و كمبود هاي علم جاري ، درب جامعه ها و دنيا هاي ديگر را اين بار نه مانند اسلاف خود بلكه آن گونه كه بايد، به روي كشورش باز و نگاه غرب را  از دايره تنگ و كوته بينانه ي مغرب زمين به بيرون و به سرزمين هاي ديگر هدايت كرد . او افكار جديد، مكتب نو و روش ها و تكنيك هاي تازه ارائه داد تا به قول اريك ولف  : “ انسان شناسي علمي ترين رشته در علوم انساني وانساني ترين رشته در علوم“ شد .(10)

   بخش دوم

   دوران انفعالي و پذيرايي ما در برابر علوم انساني غربي

   تفسير ما از علوم انساني غربي شيفتگي محض در برابر اين علوم بوده است . ما پيشرفت هاي اقتصادي و اجتماعي و فناوري غرب در زمينه هاي علوم دقيقه را به علوم انساني تسري داده ايم و در برابر نظريه ها و روشها و آثار غربي واله و شيدا سر فرود آورده ايم . اساساً تأسيس نخستين موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي كشور در دانشگاه تهران  در سال 1337 با دراز كردن دست تحصيل كرده هاي  اروپا رفته به سوي فرانسوي ها صورت گرفت . رفت و آمد متداول آن ها به اين مؤسسه و اقامت هاي طولاني پژوهشگران آن ها در ايران ، اعزام هاي مكرر جوان هاي ايراني  به اروپا ، نظارت عظماي كار شناسان فرانسوي و انگليسي و آمريكايي بر سازمان ها و نهاد هاي علمي و اداري مانند دانشگاه و سازمان برنامه و بودجه و نيز توجه وافر آنان به طرح هاي تحقيقاتي به اصطلاح “توسعه“ همه و همه گوشه اي از چهره غرب زدگي ما را در برابر علوم انساني غربي نشان مي دهند .

   براي آنكه بطور ملموس و به مدد مصداق ها و مثال هاي بارز و روشن از اين دلباختگي سخن گفته باشيم به پنج مطلب اشاره مي كنيم :

1) طبق آئين نامه هاي رسمي وزارت علوم ، تحقيقات و فناوري و نيز آئين نامه هاي كليه دانشگاه هايي كه جهت رسيدگي به پرونده علمي ارتقاء استادان خود داراي هيأت مميزه هستند ماده بسيار مهم و اساسي يي وجود دارد كه در پرونده ها قبل از هر چيز نظر داوران را به خود جلب ميكند . چنانچه حد اقل امتياز كه 5 نمره باشد در اين ماده احراز نشود ارتقاء صورت نمي گيرد. اين ماده به چاپ مقاله ي علمي در مجلات معتبر خارجي و به ويژه غربي بر مي گردد و از آنجا كه اين مجلات هر مقاله بي سر و تهي را انتشار نمي دهند ، ميتوان نتيجه گرفت كه ممتاز ترين توليدات و محصولات علمي دانشگاه ها در كشور ما به سوي گنجينه هاي علمي غرب سرازير ميشود ، در حالي كه شايد يكي دو صدم اين آثار ارزنده هم به زبان اصلي يعني فارسي ترجمه نمي شود . ظاهراً اخيراً بيداري هايي در اين زمينه رخ داده است .

2) پايان نامه هاي كار شناسي ارشد و رساله هاي دكتري كه دانشجويان ايراني در خارج از كشور تهيه ارائه مي دهند در همانجا مورد بهره برداري قرار مي گيرند و آنها نيز تقريباً هرگز به زبان مادري در نميايند . تعداد اين كارهاي پژوهشي كه نتيجه زحمات چند ساله جوانان اين سرزمين است به اندازه تعداد كليه استادان علوم انساني ماست كه در خارج تحصيل كرده اند . به ندرت ديده شده است كه استادي كار خود را به زبان فارسي برگرداند و يا به دست مترجمي بسپارد .

3) معمولاً بخش نظري پايان نامه ها و رساله ها كه برحسب اجبار هم تهيه ميشود با بخش ميدانيِ  پژوهشِ صاحبان آن ها همخواني ندارد . اغلب براي خالي نبودن عريضه در طول نگارش ، اشاراتي به فلان يا بهمان نظريه مي شود ولي استاد و دانشجو به راحتي از كنار محتواي نظري كار رد ميشوند و به شكل آن بسنده مي كنند. حال بايد به دليل اين سهل انگاري ها انديشه كرد .

4)واحد هاي علمي در تمامي دانشگاه هاي فرانسه آموزشي و پژوهشي اند(UER  )، در حاليكه در دانشگاه هاي كشور ما كار علمي در گروه هاي فقط آموزشي سامان مي پذيرد : گروه آموزشي جامعه شناسي ، گروه آموزشي انسان شناسي ، گروه آموزشي تاريخ و از اين قبيل،... اين به چه معناست؟ به اين معنا كه ما خود را از پژوهش در رشته هاي علوم انساني بي نياز ميدانيم و به اين بهانه كه غربي ها در اين زمينه ها و براي همه رشته ها انسان پژوهي مي كنند ، ما كار خود را دوباره كاري و غيرضروري تلقي مي كنيم .

5)شايد بتوان ادعا كرد كه تا 90 در صدكتبي كه در دانشكده هاي علوم انساني كشور تدريس و يا مطالعه مي شوند ترجمه شده از زبان هاي بيگانه اند ، چه در زمينه هاي نظري و چه در  حوزه هاي روشي . چنانچه در صد ناچيزي از كتب درسي تأ ليفي باشند بخش عظيمي از آن ها را گرد آوري ها و كپيه كاري ها و سر هم بندي كردن ها و ... تشكيل ميدهند . توليد علمي در  زمينه علوم انساني در كشور ما  برغم زمينه هاي فوق العاده غني و مساعد  پژوهشي ، بسيار ضعيف مانده است . تقريباً تمامي پژوهش هاي جدي يي كه در مورد مسا يل انساني ايران انجام ميگيرد منشأ خارجي دارند و يا به دست تواناي پژوهشگران ايراني خارج  انجام  پذيرفته اند .  سالنامه چكيده هاي ايران شناسي (Abstracta Iranica  ) بطور حزن انگيزي اين وضعيت را منعكس مي كند . بيهوده نيست كه يكي از وزراي اسبق وزارت علوم و آموزش عالي وقت 18 سال پيش در يك سخنراني اظهار داشت : “نخستين مانع تحقيق در كشور ما برخوردار نبودن جامعه از فرهنگ علمي و پژوهشي است0(11)

   وقتي پژوهشگر علوم انساني نتواند در آغاز كار لايه هاي زيرين شخصيتي ، تاريخي ، فرهنگي و اجتماعي آشكار و نهان مردم خود را بشناسد ، قطعاً راه علمي را گم خواهد كرد . ما خود در مقاله اي كه 40 سال پيش زير عنوان : “ مسايل انساني تحقيق در علوم اجتماعي “ (12) انتشار داده ايم ، آورده ايم و اكنون نيز  مي گوئيم : “ پيچيدگي هاي فرهنگي و مسائل انساني و رواني مردم ، تطبيق روش هاي غربي تحقيق را با وضع ايران دشوار مي سازد و نيز موجب مي شود كه ابداع شيوه هاي ملي نيز به سختي انجام پذيرد . اين امور محققين را در نيمه راه تحقيق خسته و فرسوده مي كند و از كوشش باز مي دارد و يا دچار سهل انگاري و ساده گيري خاصي مي نمايد كه براي تحقيق علمي پسنديده نيست و با  روح  علمي نا سازگار است .“

در واقع بايد گفت از زماني كه غرب از قرون وسطي بيرون آمد و حركت خود را آغاز كرد ، ما نشستيم و از حركت باز ايستاديم و به دلايلي كه شمارش آنها از حوصله و توان ما بيرون است ، همچنان در انفعال و بيخبري نظاره گر شديم ، ابتدا شاهد و سپس مصرف كننده ي توليدات غرب گشتيم و رفته رفته به تقليد از آن چشم دوختيم كه ايكاش تقليدمان پايه ومايه داشت و همراه با تفكر و تحول و تطور بود‏ ، نه  كور كورانه و التقاطي . نتيجه آن كه نه فقط بهره ي زيادي عايدمان نشد كه سرمايه هاي اصلي خود را نيز از دست داديم و امروز بر سر دو راهي سنت و تجدد، گذشته و آينده ، مشرق و مغرب ،خود بودن و از خود بيگانه شدن ، دست و پا مي زنيم .

    ما اين بخش از كار خود را با جمله اي از يكي از بزرگ ترين جامعه شناسان معاصر ايران امير       حسين آريان پور به پايان مي بريم . او  سي سال پيش نوشت : “ بد بختانه بسيارند پژوهندگاني كه در برابر شهرت يا قدرت خود را مي بازند و به صورت مقلدي حقير در مي آيند .“ (13)

   بخش سوم

   دوره فعاليت و خود آگاهي ما در برابر علوم انساني غربي

   و اكنون اين مائيم و چند دهه تجربه ي دانشگاهي پشت سر و باري از مسؤليت و مأموريت پيش رو و هنوز دست و پا مي زنيم و برنامه جامع علمي بيست ساله كشور مي نويسيم تا سياست هاي خود را در اين زمينه جمع و جور كنيم و اگر شد كه بايد بشود به اجرا بگذاريم . اين در حالي است كه ما نه مواد لازم را براي كشف ژرفاها ي فكر غربي علم داريم و نه سواد بازگشت به لايه هاي زيرين شخصيت انساني خودمان را  . ميان زمين و هوا ، در ابر ها و آسمان ها ، در رفت و شد بين اين دنيا و آن دنيا سرگردانيم و در برزخ  بلا تكليفي بسر مي بريم .

   محور اصلي عملكرد علميِ نيم قرن اخير ما توسعه بوده است . ولي تا كنون در نيافته ايم كه شيپور را بايد از كدام سرش بنوازيم ، از سر توسعه اقتصادي يا از سر توسعه سياسي آن . ما  بشخصه هر جا اين مفهوم دهان پر كن را به كار برده ايم آن را داخل قلاب گذاشته ايم چون آن را همچون شمشير دو دمي ميدانيم بي هيچ تعريف مشخص‏، مفهومي ميدانم گنگ و دو سويه :

    از يكسو برداشت غربي از “توسعه“ كه هديه ايست از جانب استعمار نو و اقتصاد غرب به كشور هاي “عقب نگه داشته شده“ يا “عقب مانده “و باكمي احترام “در راه توسعه“ ، آن هم بعد از فراغت از جنگ جهاني دوم .

   قصد ما در اين جا  شمردن دلايل اقتصادي و سياسي و فرهنگي و اجتماعي اين مفهوم نيست زيرا همه ي آن ها به روشني كشيده شده اند . ما فقط به اختصار ميگوييم اين نوع“ توسعه“ عبارت بود از تهيه سوخت افريقايي و آسيايي و ... براي ماشين  شكسته  بسته  اروپاي  بعد از جنگ و چسباندن آن به دم ايالات متحده .(14)

   ظاهر اين كار انساندوستانه كمك به ميليارد ها آدمي بود كه با ثروت هاي كلان، استعداد هاي فراوان و سر زمين هاي حاصل خيز و خرامان از علم و آگاهي بي بهره و از رفاه مادي محروم بودند. باطن آن  منابع نه فقط ز ميني و زير زميني بلكه انسانيِ بخش فقيرِ جهان را استخراج كردن و با برتري نظامي و زور به زر دست يافتن .        

   از سوي ديگر معناي واقعي آن  همانا پژوهش و اكتشاف و اصلاح و بهره برداري صحيح و سالم از آن به واسطه صاحبان اصلي ثروت است . توسعه فقط درماشين و صنعت و فناوري خلاصه نمي شود  چون  نتيجه آن جز وابستگي و مصرف و تقليد نيست ، توسعه فرهنگي و علمي واجتماعي و عاطفي و رواني ، با توجه به تاريخ و جغرافيا و فرهنگ وشخصيت پايه و استعدادات جبلي ملت ها هم هست .

   امروز ديگر در ايران اين آگاهي پديد آمده كه استانداردهاي غربي مانند  بسياري از نهاد ها و انجمن ها و سازمان ها و جامعه ها كه باصطلاح “جهاني“ خوانده مي شوند ، همه ابداعات غربي اند ، علم جهاني تنها علم چند كشور غربي نيست . همين كلود لوي-استراوس در سلسله مصاحبه هايي كه از او به چاپ رسيده به صراحت اعلام ميدارد كه : “جامعه هاي ما چنان پيچيده شده اند كه مطمئن نيستم تفكر نظري ما ديگر قابليت فهم آن را داشته باشد .“ (15) اين واقعيت كه در خود غرب  و در حوزه علوم انساني غرب نظريه ها مرتباً يكديگر را نقض ميكنند ويا تكامل مي يابند به چه معناست؟

   در مورد علوم انساني ميتوان گفت  انسان غربي- كه اين دسته از علوم به دست ا و و به نفع او ساخته  و بكار گرفته شده است- فقط انسان نيست . آفريقايي و آسيايي و شرقي و جنوبي و زرد و سياه هم انسانند وداراي حقوق بشري و انساني .                             

    همين مفهوم دوگانه “توسعه“ است كه ما را به برزخي كشانده به نام دوران گذار ، با سمت و سويي غربي يعني ما داريم مانند غربي ها ميشويم ، نه فقط بهتر مي خوريم و بهتر مي خوابيم و مي پوشيم و مي گرديم بلكه مانند آن ها فكر مي كنيم و مي خوانيم و مي فهميم و مي نويسيم و حتي زندگي مي كنيم وعشق و كينه مي ورزيم .

   توسعه بمعناي خودماني آن يعني اينكه  از پيشرفت هاي علمي و فني و مادي و معنوي عالم انساني بهره بگيريم و به اعتلاي ارزش هاي مثبت بشري دست  بيابيم و در حد توان در آن شركت  بجوييم . خودمان را پيدا كنيم و به خود ودر نتيجه به ديگري احترام بگذاريم، همه چيز را براي همه كس بخواهيم . دوستي را بجاي دشمني بنشانيم . راستي را جايگزين دروغ كنيم . در برابر نا برابري قد بر افرازيم . با ظلم و ستم به ستيز بر خيزيم . از خوا ب غفلت بيدار  شويم و به زندگي خود معنا  ببخشيم .

   نتيجه

   ما به اين نتيجه رسيده ايم كه نه علوم انساني تنها آن چيزي است كه دانشمندان غربي ساخته اند و نه روش شناسي هاي آن همان هايي است كه  بر شمرده اند ونه  حتي همه مفاهيم وواژگان آن ها همان معاني يي را دارند كه در ذهن ما و فرهنگ ما ست . ما دريافته ايم كه در زمينه علوم انساني هنوز علم واقعي، مستقل و بيطرف و همه گير وجود ندارد .آيا روزي علم جهانشمولي كه صرفنظر از ويژگي هاي فرهنگي و تمدني و تاريخي و جغرافيايي و نژادي و قومي بتواند نام واقعي علم الانسان را پيدا كند، بوجود خواهد آمد؟ ما اين فهم آگاهانه  و شك جانانه را نسبت به علوم انساني غرب پيدا كرده ايم و آن را براي كار علمي ضروري ميدانيم و در راه بهبود آن افتاده ايم .

   قطار پژوهش در ايران بويژه در نهاد هاي علمي و آموزشي براه افتاده است . واحد هاي درس  روش ها و تكنيك هاي تحقيق در دانشكده هاي علوم اجتماعي كشور كه به نظر ما مهمترين و راهگشا ترين واحد ها تحت عناوين مختلف تدريس مي شوند از 2 واحد به 12 واحد فزوني يافته اند . تعداد كتب ترجمه يا تاليف شده در زمينه هاي روشي به مرز 50 فقره رسيده است ،كتب تاليفي كه بر آمده از پژوهش مولف آنها باشد روز به روز فزوني ميگيرد، مركز تحقيقات علمي كشور از سال 1365  به انتشار فصلنامه هاي تخصصي در سطح بين المللي در 5 عنوان مهندسي ، پزشكي ، علوم پايه و علوم و فنون كشاورزي و علوم انساني اقدام كرده است ، برنامه ملي تحقيقات كشور بتاريخ 11مهر ماه 1375 مصوب شده است، در هفته پژوهش سال 1386 بودجه تحقيقاتي كشور به 2600 ميليارد تومان يعني 2 در صد در آمد ناخالص داخلي افزايش يافته و در سال بعد به 2/2 در صد رسيده است . اين ارقام بدون احتساب بودجه كلاني است كه دفتر رياست جمهوري به پژوهش هاي كلان و بخش خصوصي به  پژوهش اختصاص داده  اند . (16)      “مقايسه نسبي بودجه پژوهشي كشور هاي صنعتي ونيمه صنعتي جهان......... نشان ميدهد كه كشور هاي آسيايي بتدريج به برتري غرب در اين زمينه پايان ميدهند.“ (17) 

   در پايان اين سخن بايد گفت بديهي است كه  ما ناچاريم از پيشرفت هاي علمي غرب‏، نه فقط در زمينه رشته هاي فيزيكي و تجربي بلكه در علوم انساني كه حاصل انديشه ها و تجربه هاي پر بار دانشمندان است بهره بگيريم ، چه كار بست روش هاي علمي تحقيق در زمينه هاي معرفت شناختي جديد و بويژه استفاده از آن ها در بررسي مسايل اجتماعي بكلي جديد است ، ولي نبايد هرگز  فراموش كنيم كه بويژه علوم انساني در مغرب زمين بومي است ولي با رنگ و لعاب جهاني . اين آمار و ارقام و آن بيداري و هوشياري در كنار علم بي امان و پيشرونده غربي اميد همه ي ما را به آينده ي علمي روشن تر بيشتر و بيشتر مي كند .

                                                     با تشكر از حوصله و دقت شما مهمانان انديشمندِ اين شب بهاري

 

 

 

 

   منابع :

1)      هومن، حيدر علي. پايه هاي پژوهش در علوم رفتاري ( شناخت روش علمي‏)، تهران ،چاپخانه ديبا،1366، صص 2و3.

2)      لوي- استراوس، كلود .در مصاحبه با مجله  نوول ابسرواتور، شماره مخصوص،شماره 74، نوامبر- دسامبر 2009، ص30.

3)      همان، ص82.

4)      همان، ص 6.

 5)                        par l'Occident.Rééd.Seuil, 2005   Said,Edward w.-L'Orientalisme.L'Orient cr

6 )    كتبي ، مرتضي . نقش پديده شرق شناسي در استعمار غربي ، فصل نامه علوم اجتماعي ، سال 1372، شماره هاي 3و 4                                                           ،        صص 215 تا 236 .    

{اين مقاله در روزنامه اطلاعات سال 1372 ، شماره هاي 20092، صص 3 و 4 ؛ 20093 ص 6 و 20094، ص 6 تجديد چاپ شده است }

{ Rol of phenomenon of orientalism in western imperialism

روزنامه تهران تايمز ‏، 16 فوريه 1993 ( 1372)، شماره 265، صص 12و 15 .}

 

7)      كتبي، مرتضي. نگرش هاي مزاحم و مناسب تحقيقات اجتماعي، در: مجموعه مقالات سمينار جامعه شناسي،‏جلد 1،تهران، سمت،1372، ص 272.

8)      لوي- استراوس، كلود. ص21.

9)      همان. ص 30.

10)   ولف، اريك.wwwanthropology.ir  

11)   معين، مصطفي. سخنراني وزير فرهنگ و آموزش عالي، گزارش وضعيت مجلات تخصصي مركز تحقيقات علمي كشور.در : اطلاعات،دوشنبه 19 بهمن 1371، شماره 19837، ص 11.

12)   كتبي، مرتضي. مسائل انساني تحقيق در علوم اجتماعي،در: نامه علوم اجتماعي، دوره 1، شماره 1، پاييز 1347،صص66-64.

13)   آريان پور، امير حسين .پژوهش، تهران، انتشارات امير كبير،1358،ص11.

14)   به ياد ندارم اين مطالب را از كدام پژوهشگر آگاهي شنيده ام.

15)   لوي- استرا وس، كلود. ص 31.

16)   زاهدي، محمد مهدي . وزير علوم و تحقيقات و فناوري، كانال 2: گفت و گوي ويژه خبري، 19آذر 1386.

17)   پايان عصر برتري غرب در پژوهش هاي علمي، در: روز نامه اطلاعات، 18 مهر 1375، شماره 20885،ص 5

به یاد فرامرز پایور


فرامرز پایور، این بزرگ هنرمند فرامرزی، افزون بر پایوری، به پایداری و پایمردی و پای بندی نیز شهرت داشت، اگر نه بر سر ِ زبان ها که در دل و جان ها.


سیزده ساله بودیم که آشنایی با هم دست داد. هر دو در میان جمعیتِ دانش آموزیِ ششصد، هفتصد نفره ای حضور پیدا کرده بودیم که برای ثبت نام در کلاس اول دبیرستان به دارالفنون آمده بودند، بعضا همراه با بزرگترشان. جمعا ما را در سیزده کلاس جا دادند: هفت کلاس انگلیسی زبان و شش کلاس فرانسوی زبان. برای نخستین بار بود که تعداد کلاس های انگلیسی به کلاس های فرانسه پیشی می گرفت. هجوم زبان انگلیسی به ایران با ورود ایالات متحده به صحنه ی کشور ما آغاز شده بود. شهریور ماه 1324 بود. آن روز دست بر قضا من در همان کلاسی افتادم که فرامرز افتاده بود. دوستی ما با دشمنی که نه، با رقابت پا گرفت. او از همان اولِ سال، فرانسه را می دانست ، از من بهتر چون پدرش فرانسه دان بود و باز هم دست بر قضا دبیر زبان فرانسه ی دارالفنون و کلاس ما بود. در کلاس ، تنها من و فرامرز فرانسه را بو کرده بودیم، دیگر دانش آموزان «پرتِ پرت». من در تابستانِ همین سال، بعد از اخذ «تصدیق ششم ابتدایی» با عجز و لابه از پدر و مادر خواسته بودم مرا به کلاس زبان بفرستند، آنها هم سرانجام موافقت کردند. از این رو چهار کلمه فرانسه ی خود را از آقای سروش ، مرد مهربانی که بعدها به مترجمی شهرت یافت، داشتم چه، سه روز در هفته، عصرها، در حیاط بزرگِ آجریِ دبیرستان ادیب، در یکی از کوچه های لاله زارِ پائین(شاهچراغی امروز)، کنار حوض پر از آب زلال، به من درس خصوصی می داد.
رقابت میان ما دو نوجوان بر سر زبانِ فرانسه از همان هفته های نخست مهر ماه شروع شد و رفته رفته بالا گرفت و بر سرِ زبان ها افتاد. فرامرز پسری بود شسته و رفته، ناز و نازنین، با ادب و وزین و فرزند دبیری پر آوازه و خوش نشین و نگین. الحق بهترین دبیر زبان دبیرستان بود، نه فقط از نظر زبان دانی که از جهت معلمی و پدری و اخلاقی و آداب دانی. چرا این همه را می گویم چون بهانه به دستم افتاده است که بگویم.
من و فرامرز در فرایند سنگین ولی بچگانه ی رقابت سعی داشتیم استعداد خود را در یادگیری زبان فرانسه به رخ هم و همه بکشیم. بچه های کلاس هم بر لب گود نشسته، «لنگش کن» می کشیدند و گاهی او، گاهی مرا خراب می کردند، چون هیچیک از آنها به پای هیچ کدام از ما دو نفر نمی رسید. آخر، در آن زمان، مثل امروز ، در کودکستان ها به بچه ها زبان نمی آموختند.
کارِ رقابت ما به جایی رسید و چنان شور گشت که «سر آشپز» هم متوجه شد. سر آشپز کسی نبود جز دبیری که پدر رقیبِ من بود، معلمی که توانست به شایستگی رقابت میان پاره ی تن خود را با شاگرد بیگانه ای که نمی شناخت، اداره کند. وقتی از فرامرز سئوال می کرد و پاسخ مناسب نمی شنید، به او می گفت: «فکر می کنم فلانی بداند». اگر من پاسخ می دادم، رو می کرد به پسرش و جلوی بچه ها به او می گفت: «ببین فرامرز، یاد بگیر. باید بیشتر حواستو جمع کنی ، کمتر بازیگوشی. زبان آموختن زحمت داره، تو هم باید به خودت زحمت بدی». فکر می کنم رقابتی که در طول نه ماهه های چندین سال تحصیلی میان ما داغ بود، آقای پایور آن را همچنان داغ نگه می داشت و از آن برای برانگیختن حس شیرین پیشرفت در سایر شاگردان بهره می گرفت. شاید باورتان نشود که نمره ی آخر سال زبان فرانسه مرا از نمره ی پسرش بیشتر داد. آیا نمره من نمره واقعی من بود؟ به هر حال این بزرگترین درسِ اخلاقی بود که من در زندگی و فرامرز از پدر و همه شاگردان از معلم خود دریافت کردیم. این بار باورتان می شود که بگویم رفتار عادلانه او چه اثرات نیکویی نه تنها بر یادگیری زبان من، سایر دروس من، دوران تحصیل من و تمام زندگی من گذارد.
فرامرز از پشت چنین پدری- در جمال و کمال، در هنر و اخلاق و در جلال و روال- به دنیای زوال پا گذاشته بود. نوای ساز او دیوانه می کرد، حرکات دستان چیره اش مست و مسحور، ... دفتر چه نت هایش سرشار از امواج بود که بر کاغذ نقش بسته بود. با زبان ساز سخن می گفت، با نغمه هایی که از تارها بیرون می کشید فریاد می زد و پیام می فرستاد، از همان بچگی و در عنفوان جوانی. یادم نمی رود، مثل اینکه دیروز بود هنگامی که محسن حداد با آن هیکل و هیبت، سیاست و کیاست و آن سبیل ریاست، دبیرستان دارالفنون را مدیریت می کرد و زنگ تفریح که می شد فضای باغ برین مدرسه را برای بچه ها، با صدای سنتور فرامرز پایور، تار فرهنگ شریف و ضربِ به یاد ندارم که، پر طنین می ساخت. ساز و ضرب آن هم در مدرسه حال بچه ها را میان دو درس ریاضی و ادبی ، تاریخ و جغرافی، خط و نقاشی جا می آورد و شعف آنها را بر می انگیخت. آخر در آن دوران، آموزش در کنار پرورش معنا پیدا می کرد، مهر و علاقه و احساس وظیفه در دل معلم موج می زد.
آخرین بار که فرامرز را دیدم موهایش سپیدی می زد، خطوط چهره اش صلابت استادی را ترسیم می کرد و شیفتگی و فرزانگی را در فضای سالنی نور پرداخته و دلنواخته، در تالار وحدت، می پراکند. در میان دلباختگان آن شب بود که وی را مانند نگینی نشسته بر حلقه ی صحنه دیدم. همه آمده بودند گوش جان به نوای پر هیجان آن پنجه خروشان و چشمه جوشان بسپارند. پدر و مادرش هم بودند که من و همسرم را در کنار خود گرفتند و روی مفرش نشاندند. در فرصتی مناسب پدر پیر ولی دل جوان او از من پرسید: «فلانی! کجایی؟ چه می کنی؟» به خود لرزیدم و گفتم: «زیر سایه ی خاطره انگیز و محبت آمیز شما- معلمی که هیچ – بل زندگی می کنم». در پایان کنسرت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم جدا شدیم.
او رفت، فرامرزهم رفت، ما هم می رویم ولی درس ها و خاطره ها در دل تاریخ خواهند ماند.
معلم پیر: مرتضی کتبی
استاد دانشگاه تهران
میانه های خزان امسال
1388